از خاک تا خورشید

خاطرات استادم آیت الله جعفری تبار

از خاک تا خورشید

خاطرات استادم آیت الله جعفری تبار

از سالها پیش فرصت شاگردی در محضر حضرت آیت الله جعفری تبار (دام عزّه) نصیبم شده است.
حال پس از گذشت این مدت، بنا دارم به مدد یکی از دوستانم، خاطراتم را تا آنجا که برایم مقدور باشد، به رشته تحریر در آورم.
امید که مرضی خداوند جلّ و علا باشد.

بایگانی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله جعفری تبار» ثبت شده است

۲۹
فروردين

شنیدن با دانستن فرق دارد و دانستن با فهمیدن و فهمیدن با عمل کردن.

توصیه پیامبر (ص) را در رفتار با کودکان شنیده ایم: مَن کانَ عِنْدَهُ صَبِیٌّ فَلْیَتَصابَّ لَهُ.1 و شنیده‌ایم که اولین عامل به این کلام، خود حضرتشان بوده اند؛ صبوری بر رفتارهای کودکانه حسنین (ع)، حتی در حین نماز!

و همگی دانسته و فهمیده ایم که جز نیکی کردن و مهربانی، شایسته دنیای کودکانه نیست.  اما پای عمل که می رسد، ... در عمل، صبوری کردن بر کودکی ها طینتی پاک و بی آلایش نیز می خواهد.

نماز جماعت می خواندیم؛ جماعتی ساده و دونفره، ... با آغاز مقدمات نماز، دخترک کوچک که هنوز به خیال بزرگترها، حرف زدن نیاموخته بود، با زبان کودکانۀ خود در تکرار اذکار، همراه پدر شد. آرامش و طمأنینۀ پدر، او را ترغیب به ادامۀ این عبارات می کرد. و من با تمام وجودم از لذت این همراهی کودکانه بهره‌مند می‌شدم.

وارد نماز شدیم. او هم. این نماز، سجده ای طولانی‌تر از همیشه داشت و افزوده شدن اذکاری که مطابق روال همیشگی نبود. می دانستم ادعیه و سوره‌های نماز ایشان، مطابق اوقات روز، هفته و یا مناسبتهای مختلف تنظیم شده است.  برایم عجیب بود! اگر چه با پایان سجده، تعجبم پاسخ خود را یافت: کودکی دوست داشت از پدری که به غایت دوستش داشت سواری بگیرد! آن‌روز این اتفاق چندین بار دیگر نیز تکرار شد و ایشان را وادار نمود که برای آرامش کودکشان او را در حین قیام نیز بغل بگیرند تا موجبات کدورتش را فراهم نکرده باشند.

آن‌روز می‌باید چنین رفتاری را تجربه می‌کردم و سالها بعد نیز تاثیر این دقت‌ها را در فرزندانشان مشاهده می کردم. آن زمان بود که فهمیدم چرا حضرت امیر(ع) می فرمایند: اَکرِمُوا أوْلادَکُمْ وَ أَحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْلَکُم 2.

......................................................

1) کسی که نزد او کودکی است، باید کودکانه رفتار کند. (من لایحضره الفقیه، ج3، ص483، ح4707)

2) فرزندانتان را گرامی بدارید و آنان را نیکو تربیت کنید تا آمرزیده شوید. (وسائل الشیعه، ج15، ص195)

۲۹
فروردين

انسان ها نیز مانند تمامی حقائق هستی، انسان هستند و انسان تر! بزرگ هستند و بزرگ تر! مهربان هستند و مهربان تر!

در سفری به مشهد برای برگزاری کلاسهای قرآنی همراه ایشان بودم. یک از روزها که منتظر دیگر همراهان بودیم، فردی با ظاهری آراسته جلو آمد و با لهجه ای که معلوم بود مشهدی نیست، توضیح داد که تمام وسایلش را از او سرقت کرده اند و برای برگشت به شهر خود دچار مشکل جدی است.

همزمان که یکی از دوستان داوطلب شد تا او را با خود ببرد و به موردش رسیدگی کند، یکی دیگر از رفقای مشهدی برایمان توضیح داد که از اینگونه تقاضاها در شهری چون مشهد بسیار است و غالبا نیز کلاهبرداری است. شاید این مطلب خیلی ها را راضی کرد، اما ایشان را خیر. با نگرانی می گفتند: «اگر مطلبی که این آقا گفت صحیح باشد، حکمش، حکم ابن السبیل است و مهم نیست که چقدر در شهر و دیار خود ثروت و مکنت دارد، باید ایشان را به شهرشان برسانیم».

آن روز با اینکه ماشین آمده بود تا ایشان که در وقت شناسی شهره بودند را سر وقت به کلاس برساند، اما منتظر ماندند تا مطمئن شوند کسی آن شخص را برای خرید بلیط همراهی کرده است. یادم هست که بعداً نیز سراغ گرفتند که نتیجه کار را بدانند. بی خود نیست که فرق است میان استدلال کسی که معیشت و عافیت دنیا می طلبد و کسی که رضایت خداوندی ملاک نخست اوست. آن روز بود که فهمیدم بزرگترها، با بقیه فرق دارند.

فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ و َالْمِسْکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ ذَلِکَ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یُرِیدُونَ وَجْهَ اللَّـهِ ... 

۲۷
اسفند

بارها شنیده ایم که اگر می خواهی کسی را بشناسی، در سفر همراهش باش. نمی دانم چرا ولی خواسته بود که همسفرش باشم؛ سفری که هر لحظه اش برایم درسی بود از درسهای بی نهایت آفرینش.

در راه بازگشت، در تاریکی شب، در بیابانی که مسیر جاده مان از آن می گذشت، ساعتی ماندنی شدیم؛ ماشین پنچر شده بود. انگار پروردگار مهربانم این ساعات را به وجود ناقابلم هدیه کرده بود، ... فرصتی ناب به دور از همهمه و مشغله های همیشه ی زندگی.

زیر آسمان پر ستاره ی شب، قدم می زدیم و هم کلامی شیرینی را تجربه می کردم، ... به عظمت آسمان خیره می شدم و از آنهمه زیبایی در پهنه سما به وجد می آمدم.

ناگهان کلامی به خودم آورد: «می بینی این جهان چقدر بزرگه، ....» هنوز در خیالم از تصدیق این کلام فارغ نشده بودم که ادامه اش را شنیدم: « خیلی کوچیکه!». تازه فهمیدم جان کلام، اینجا بود، ... و این همان است که از آن غافلیم!

... وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَـذَا بَاطِلًا ! ...

۲۵
اسفند

از گفتن تا عمل کردن و از عمل تا آموختن، راهی است که جز صُلحا را به آن توفیق نیست. زیاد دیده و شنیده بودم که وقت شناسی و پای بندی به عهد و وعده، از ویژگی های مومن است اما تا آن روز به کمال نیاموخته بودم که: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ...

یکی از اولین دفعات ملاقاتم با ایشان بود. وارد منزل که شدم، سنگینی نگاهشان از بالای پله ها، توجهم را جلب کرد. به ساعت اشاره ای کردند و گفتند: «سی ثانیه دیر آمدی!». من که فکر می کردم شوخی می کنند، لبخندی زدم، ... اما متوجه شدم که اصلا شوخی نیست؛ با کسی قرار ملاقات داشتم که در همه جای زندگی اش، ثانیه ها هم مهم اند. آنروز این اصل مهم و این کلام پیامبر را نیز به من آموختند که: ... لا دینَ لِمَن لاعَهدَ لَه.

از منزل که بیرون می آمدم، ساعتم را با ساعت دیجیتالی کوچک روی میز تنظیم کردم که دیگر هرگز دیر نرسم!

۲۵
اسفند

همیشه «اولین» ها مهم است؛ اولین دیدار، اولین کلام، اولین ورود، ... و امروز اولین ورودم به منزل ایشان بود.

صبح جمعه! حال عجیبی داشتم که از وصف خارج است؛ همان شوق و خوف، به اضافه شرم از اتفاق دیروز. بنا داشتم تا دیدمشان عذرخواهی کنم. زنگ درب را که زدم، دوباره خود ایشان بر آستانه درب حاضر شدند. آنقدر نگاهشان آرامش بخش و مهربان بود که عذرخواهی را از یاد بردم.

در بوی عطری که فضا را پر کرده بود، به اتاق پذیرایی داخل شدم؛ منزلی بود ساده اما مرتب و به غایت آراسته. در خیال خود، آنچه تصور کرده بودم را با واقعیت موجود تطبیق می کردم، ... باورم نبود که در این خانه نیز همان هایی در جریان باشد که در خانه های دیگر.

هنوز کمی نگذشته بود که پسرکی چوب سوار، با سر و صدا وارد اتاق شد. کنجکاو بود که مهمان بابا را قبل از همه ببیند. شوخی های بابا با او، انگار بهترین پاسخ بود برای روح کودکانه ی نا آرامش.

هنوز هم نمی دانم که آن کلمات لبریز از محبت و شوخی، پاسخ پسرک دوست داشتنی بود یا فرصتی بود برای من که تمام خوف و خِجلتم را به احساس امنیتی وصف ناپذیر مبدّل کند. دیگر معذّب نبودم، حالا توان گفت و شنود داشتم، ...

سالها گذشت و این خصیصه را باور کردم که چون پیامبرش ساده زندگی می کند و چون او رفتار می کند: ... إِنَّهُمْ لَیَأْکُلُونَ الطَّعَامَ وَیَمْشُونَ فِی الْأَسْوَاقِ ...

۱۸
اسفند

وقتی برای اولین بار، استادی که به حق شایسته این نام باشد، تو را به حضور بخواند، طبیعی است که نابلد باشی و ندانی رسم شاگردی را... و حق آن خواهد بود که خودش بیاموزد آنچه را باید.

برای تکلیفم در جلسه، تلاوتی مقرر شده بود که هر چه می گشتم، کاست آن را نمی یافتم. به استاد عرضه کردم و جوابی شنیدم که توقع نداشتم: «کاستی بیاور تا نسخه ای از آن را برایت ضبط کنم، ...»

با ذوق نواری تهیه کردم و به استاد رساندم. با وجود تمام مشغله هایش، فردا را وعده کرد برای گرفتن نوار. احساس غریبی بود؛ همان احساس شوق و خوف. اما این بار آنقدر قوت داشت که مرا وادار کرد که از همراهی کسی برای غلبه بر آن کمک بگیرم.

با هم تا درب منزل ایشان رفتیم؛ واقعا نمی دانم چرا ولی اگر تنها بودم قالب تهی می کردم. احساس می کردم تمام کوچه و دیوارهایش نگاهم می کنند که مبادا در حریم این خانه رفتاری نادرست سر بزند.

فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّـهُ أَن تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ ...

با دستان لرزانم زنگ را به صدا در آوردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که خودشان، بدون لباس روحانیت، در قاب درب حاضر شدند: « سلام، ...». در وانفسای این خیال که اگر ما را به داخل منزل دعوت کنند، چه جوابی مطابق ادب است، نوار کاست را به دستم دادند و خداحافظی کردند!

جا خورده بودم، ایشان به میهمان نوازی شهره اند، پس چرا ...!!؟ شاید توقع رفتار دیگری داشتم. با کمی دلخوری از آنچه رخ داده بود پاسخی به خداحافظی ایشان دادیم و چند قدمی دور شدیم.

در افکارم غوطه ور بودم که صدایم کردند، برگشتم. آرام گفتند: «راستی، اگر خواستی می توانی فردا به اینجا بیایی.» حیرتم چند برابر شده بود، ... اما انگار جوابها کم کم خود را نمایان می کردند. از ابتدای دعوتم نابلدی کرده بودم؛ همراهی نا خوانده را با خود به میهمانی برده بودم.

آنروز برای نخستین بار بود که فهمیدم، معاشرت با چنین بزرگی، بسیار چیزها برای آموختن نیاز دارد، ...

۱۶
اسفند

برای بعضی آدمها، سلام یک کلام تکراری و بی روح است که اگر ده مخاطب داشته باشند، ده بار آن را تکرار می کنند؛ و همه ی ده بار را هم عین هم. اما برای بعضی دیگر، سلام فقط یک واژه نیست. در سلام شان محبتی فریاد زده می شود. اگر مخاطب این سلام ها صد نفر هم که باشند، روح این واژه برای هر نفر منحصر به فرد است. وقتی در محضر او بودم این را فهمیدم.

لزومی نداشت وقتی می آید تلاش کنی تا در دیدش قرار بگیری؛ حتی اگر ده ها نفر دیگر هم غیر تو بودند، هر کس از سلام او سهمی داشت؛ چشم در چشم، مهربان و با طمأنینه ای که گاه فراموشت می شد دیگرانی هم در انتظار این سلام در کنار تو ایستاده اند.

با نگاهش، چنان در وجودت می تابید که مهربان تر می شدی، آرام تر می شدی. تصمیم می گرفتی از آن لحظه فرد بهتری باشی. پاک تر باشی. سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِیمٍ ...

۱۶
اسفند

بعضی چیزها هست که وقتی در ذهن داری و آرزو می کنی، حسی جز شعف و لذت به تو نمی دهد اما وقتی محقق می شود، اصلا به راحتی خیالش نیست؛ خوف می کنی، دست و پایت گم می شود و ...

اولین تلاوتم در مسجد رفعت و در محضر صاحب صدای خوش داوود، از این دست بود؛ هم شوق بود هم خوف. آن هم برای منی که اگر چه از کودکی با تلاوت آشنا شده بودم، اما تاکنون در محضر هیچ استادی، اصول یک تلاوت صحیح را نیاموخته بودم.

با مرور تصویر مرد بارانی، بر اضطرابم غلبه کردم و بالاخره بسم الله گفتم و شروع کردم، ... با آخرین کلماتی که می خواندم چشمانم دوخته شده بود به دهانش. بی تاب بودم برای شنیدن ایراداتم: «غلوش می خوانید؟»

من که تا آن روز حتی اسمی از او نشنیده بودم، جا خوردم و گفتم «نه، فقط از کودکی عبدالباسط گوش داده ام، البته تلاوتهای شما را هم در این چند وقت شنیده ام و دوست دارم»

با نقاط قوت تلاوتم شروع کرد؛ بعدها فهمیدم که رویه ایشان همیشه همین است: «بخاطر گوش دادن زیاد که داشته اید، خیلی از قواعد تجویدی را خوب رعایت می کنید و بعضی را هم با کمی تمرین خواهید آموخت»

نفس راحتی کشیدم و بر عکس همیشه ی خودم و همه همسالانم که مشق و تکلیف برایشان سخت بود، بی صبرانه منتظر شنیدن تکلیفم بودم. گوشم را تیز کردم تا چیزی را از قلم نیاندازم: «برای تجوید، مخارج و صفات حروف را تا جلسه آینده، تکمیل و ملکه کنید و برای صوت، فعلا فقط تلاوت سوره آل عمران غلوش از آیه ١٢٣ به سبک قدیم را کار کنید ...»

وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّـهُ بِبَدْرٍ وَ أَنتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللَّـهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ ...

از اینهمه وقتی که برایم صرف کرده بود، خجل بودم اما هنوز ادامه داشت؛ از هر آنچه آموزش به آن نیاز داشت، دریغ نمی کرد: «می توانید در جلسات بعدی کاستی برای ضبط تلاوت خودتان بیاورید ...»

وقتی به جای خویش باز می گشتم، مدهوش بودم ...

۱۶
اسفند

نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد /  نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد (فرخی)

هر جایی به اعتبار حضور افراد و نامی که بر آن می نهند معتبر است، بخصوص مقدس هم که باشد، همواره نقطه شروع اتفاقهای مهم است. اما بعضی وقتها، همان مکانی که بارها و بارها تجربه اش کردی، رنگ و بوی دیگری پیدا می کند ...

چندین بار به مسجد رفعت رفته بودم؛ مسجد بود و وادی ایمن. اما این بار برای من، بیش از یک مسجد بود. قرار بود باز هم مرد بارانی ام ببینم!

دور تا دورش را طالبان قرائت قرآن فرا گرفته بودند. به رسم استادی، به تلاوت خویش مهمان شان کرد و بعد نوبت به آموزش رسید. هر کس تلاوتی می کرد و او با دقتی وصف ناپذیر و حوصله ای بی حد، نکاتش را بیان می کرد.

کلاسوری با جلدی ارغوانی را که روی زانویش می گذاشت، یادم هست: دقتش در نگارش و نوع استفاده از خودکارهای رنگی متفاوت، که تمام انضباط و حوصله اش را به چشم می آورد! آیا می شود روزی هم نام مرا بر یکی از صفحات آن کلاسور بنویسد؟

إِنَّمَا یَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّـهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّـهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّکَاةَ وَلَمْ یَخْشَ إِلَّا اللَّـهَ ...

۱۶
اسفند

هنوز هفته ای نگذشته بود که تمام حواسم را خاطره مرد بارانی و صدای روح انگیز داوودیش تسخیر کرده بود.

او همان مردی است که سالها بدون دیدنش از کنارش گذشته بودم؟! انگار قرار بود کسی به رخم بکشد که تا خدا نخواهد، بهره ای از هدایت نخواهی داشت اما اگر بخواهی و بخواهد، ... 

طی یک هفته، این سومین بار بود که ‌او را می دیدم! در جلسه قرآنی در منزل یکی از دوستان. باز هم همان صدای آسمانی که آیاتی از سوره نبأ را چنان به موسیقا و معانیش به چنگ می کشید که روحت تازه می شد. احساس می کردم با شنیدن هر قطعه پاکتر می شوم. زلال می شوم.

إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازًا حَدَائِقَ وَ أَعْنَابًا وَ کَوَاعِبَ أَتْرَابًا وَ کَأْسًا دِهَاقًا لَّایَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَ لَا کِذَّابًا جَزَاءً مِّن رَّبِّکَ عَطَاءً حِسَابًا ...

پایان همان جلسه بود که نشانی اش را یافتم؛ مسجد رفعت، چهارشنبه شب ها.

۱۶
اسفند

برای ما که همجوار حرمیم، انگار تمام روزی مان در حرم تقسیم می شود. این بار هم استثناء نبود؛ بزرگترین رزق زندگی ام بواسطه فیض بانو "حضرت فاطمه معصومه (س)" برایم مقدر شده بود.

دو روز از دیدار با مرد بارانی می گذشت؛ شب جمعه بود و به برکت حضور مهمانهایی، در حرم میهمان. از میان آنهمه همهمه، صدای خوش داوود می آمد. فقط بلندگوها نبودند که صدایش را به گوشم می رساندند که روح تشنه ام به دنبال صدای سحرانگیز آب کشیده می شد، ...

در آن لحظات بزرگترین آرزویم، ماندن بود اما انگار عطش هر چه سوزان تر، مطلوب تر!

باید می رفتم. هنوز صدایش در ذهنم می خواند: شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَ بَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَ الْفُرْقَانِ .... 

۱۶
اسفند

شانزده ساله بودم؛ نوجوان و پر از سوال و هیاهو. جلسات قرآن زیادی را تجربه کرده بودم. آن شب نیز از یکی از همین جلسات بازمی گشتیم؛ سه شنبه بود، نهم بهمن ماه ۱۳۶۹.

از دور کسی می آمد؛ آن لحظه هرگز فکر نمی کردم همین مردِ عبا به سر کشیده­ ی زیر باران، همانی باشد که تمام زندگی­ ام به او گره خواهد خورد. همانطور که عبای زمستانی قهوه­ ای­ اش را روی عمامه حائل کرده بود، با همراه من هم کلام شد و بعد از او نوبت من بود که به سلامی از ایشان مهمان شوم.

همین سلام کافی بود تا غوغاهای درونم آغاز شود. ذهن جستجو­گرم تمام راه را فرصت داشت تا از همراهم در مورد او بپرسد؛ اما جوابها به اندازه آن سلام، گویا نبود، ... باید از او بیشتر می دانستم.

مسیر هر روزه من با مسیر هر روزه او یکی بود، اما انگار معلم روزگار نخواسته بود پیش از آن که ادب شاگردی بیاموزم، او‌ را بیابم. اکنون او را یافته بودم؛ یا شاید بهتر باشد بگویم او مرا دریافته بود!

رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ ...