7) نخستین دعوت: خانه خورشید
وقتی برای اولین بار، استادی که به حق شایسته این نام باشد، تو را به حضور بخواند، طبیعی است که نابلد باشی و ندانی رسم شاگردی را... و حق آن خواهد بود که خودش بیاموزد آنچه را باید.
برای تکلیفم در جلسه، تلاوتی مقرر شده بود که هر چه می گشتم، کاست آن را نمی یافتم. به استاد عرضه کردم و جوابی شنیدم که توقع نداشتم: «کاستی بیاور تا نسخه ای از آن را برایت ضبط کنم، ...»
با ذوق نواری تهیه کردم و به استاد رساندم. با وجود تمام مشغله هایش، فردا را وعده کرد برای گرفتن نوار. احساس غریبی بود؛ همان احساس شوق و خوف. اما این بار آنقدر قوت داشت که مرا وادار کرد که از همراهی کسی برای غلبه بر آن کمک بگیرم.
با هم تا درب منزل ایشان رفتیم؛ واقعا نمی دانم چرا ولی اگر تنها بودم قالب تهی می کردم. احساس می کردم تمام کوچه و دیوارهایش نگاهم می کنند که مبادا در حریم این خانه رفتاری نادرست سر بزند.
فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّـهُ أَن تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ ...
با دستان لرزانم زنگ را به صدا در آوردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که خودشان، بدون لباس روحانیت، در قاب درب حاضر شدند: « سلام، ...». در وانفسای این خیال که اگر ما را به داخل منزل دعوت کنند، چه جوابی مطابق ادب است، نوار کاست را به دستم دادند و خداحافظی کردند!
جا خورده بودم، ایشان به میهمان نوازی شهره اند، پس چرا ...!!؟ شاید توقع رفتار دیگری داشتم. با کمی دلخوری از آنچه رخ داده بود پاسخی به خداحافظی ایشان دادیم و چند قدمی دور شدیم.
در افکارم غوطه ور بودم که صدایم کردند، برگشتم. آرام گفتند: «راستی، اگر خواستی می توانی فردا به اینجا بیایی.» حیرتم چند برابر شده بود، ... اما انگار جوابها کم کم خود را نمایان می کردند. از ابتدای دعوتم نابلدی کرده بودم؛ همراهی نا خوانده را با خود به میهمانی برده بودم.
آنروز برای نخستین بار بود که فهمیدم، معاشرت با چنین بزرگی، بسیار چیزها برای آموختن نیاز دارد، ...