1) اولین ملاقات: مرد بارانی
شانزده ساله بودم؛ نوجوان و پر از سوال و هیاهو. جلسات قرآن زیادی را تجربه کرده بودم. آن شب نیز از یکی از همین جلسات بازمی گشتیم؛ سه شنبه بود، نهم بهمن ماه ۱۳۶۹.
از دور کسی می آمد؛ آن لحظه هرگز فکر نمی کردم همین مردِ عبا به سر کشیده ی زیر باران، همانی باشد که تمام زندگی ام به او گره خواهد خورد. همانطور که عبای زمستانی قهوه ای اش را روی عمامه حائل کرده بود، با همراه من هم کلام شد و بعد از او نوبت من بود که به سلامی از ایشان مهمان شوم.
همین سلام کافی بود تا غوغاهای درونم آغاز شود. ذهن جستجوگرم تمام راه را فرصت داشت تا از همراهم در مورد او بپرسد؛ اما جوابها به اندازه آن سلام، گویا نبود، ... باید از او بیشتر می دانستم.
مسیر هر روزه من با مسیر هر روزه او یکی بود، اما انگار معلم روزگار نخواسته بود پیش از آن که ادب شاگردی بیاموزم، او را بیابم. اکنون او را یافته بودم؛ یا شاید بهتر باشد بگویم او مرا دریافته بود!
رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ ...